عــکــس رخ یا ر . . . . .

تقدیم به همه ی اونایی که عـاشقند :

 

عــکــس رخ  یا ر

 

بلبل به غزل گل رخسار توان دید

                                                         پروانه در آتش شد و اسرار توان دید

عارف صفت تو در پیر و جوان دید

                                                         یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

 

Image hosted by allyoucanupload.com

هر چه گویم عشق را شــرح وبیـــان           چـون به عشـق آیم خجـل باشم از آن

گـرچه تفســــیر ِزبان روشنگر است            لیک عشق بی زبان روشن تر اســت

چون قـلم ، اندر نوشـتـن می شــتافت          چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت         شرح عشق و عاشقی هم ِعشق گفت

سحرگاهان، که مهر عالمتاب آرام آرام از خاوران بر می خاست، گلبانگ خروسی مجنون بیدارم ساخت و

من از کلبه ی رویائی خود، در شوره زار دشتی وسیع دیوانه وار علف های بلند جنگلی را پس می زدم و سرمست و خندان پای کوبان سوی سرچشمه ی نور می رفتم در بین راه در گلستان سرخ شقایق نفس زنان از این سو به آن سو دنبال پروانه های عاشق می دویدم، همینکه می دویدم لاله خونین جگری نظرم را جلب کرد، آهسته جلو رفتم او را در دست گرفته نوازشش کردم و بوئیدم. شبنمش چون اشک روان شد، دل تنگِ او از مردم شهر قصه های پرغصه ی زیادی داشت روح بی تابش آرامش نداشت و چشمان خسته اش خون گریه می کرد. به طوری که دستانم را خونین کرد و من با دستانی خونین و رنجور در آغوشش گرفتم و عشوه کنان از میان درختان سبز جنگلی مستانه و شیدا به پیش می رفتم، گرچه از دستانم خون می چکید ولی با خاطری آسوده و قلبی مطمئن برایش آرام آرام زمزمه می کردم که :

دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود         تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت      باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت     فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود

 

گل چون از « شورو شر عشق» شنید آرام گرفت،انگار گمشد ه اش را یافته است ، چرا که دل او از

 انگل های بی ریشه ای که ریشه خوارند خون بود. با او تا چشمه ی زیبا همراه شدم تا در چمنزاری سبز دمی به استراحت گذرانم .

او را آهسته زمین گذاشتم و خود در حالی که نسیم ملایمی گیسوان نرمم را نوازش می کرد روی سبزه های با طراوت دشت دراز کشیدم و چشمانم را به آسمان و ستاره هایش دوختم، خورشید آرام آرام از افق

 رخ می نمود، آواز پرندگان زیبا، نویدبخش روزی نو بود سینه سرخان ابابیل می رقصیدند و من غرق در این همه زیبایی به آسمان و ستاره هایش فکر می کردم و با دل درویشم می گفتم :

ساقیا ! سایه ابرست و بهار و لب جوی             من نگویم چه و آر اهل دلی خود تو بگوی

 

در این حال " میراژی " بزرگ نعره کشان ویراژ داد و پرده ی چرتم را درید، پیش خود گفتم : ای کاش این جنگده ی عظیم می توانست از آن بالا بالاها، دنیا را حداقل مثل " کلاغ " زیبا می دید و به جای ردیابی اهداف استراتژیک و نظامی پائین می آمد و چراغ به دست می گرفت تا در شهر آدم ها در به در دنبال        « آدم » می گشت . . . . .

در آن سحر  ِ سحرآمیز و رویا یی که خستگی مفرط مرا به خواب می خواند انگار این نصحیت صادقانه مرا به مقاومت می خواند که :

    

خبرت هست که مرغان سحر می گویند              آخر ای خفته ، سر از خواب جهالت بردار

تا کی آخر ، چو بنفشه سر غفلت در پیش             حیف باشد که تو در خوابی و نر گس بیدار

 

لذا در آن شب تاریک و ظلمانی دو شمع در دست گرفتم تا با سوسوی آن ظلمت شب را بشکافم می رفتم تا در گوشه ای از دشت تاریک زندگی بر کـُُـنـده ی درختی مجنون تکیه زنم تا زیرلب از غربت خود شکوه کنم، نسیم ملتهب شب آهسته به حرفهایم گوش می کرد که با تاریکی شب خلوت کرده بودم و با دل درویشم

می گفتم که :

دیدی ای دل که غم عشق دگرباره چه کرد         چــون بـــــشد دلـبر و بـا یـار وفــادار چـــه کــرد

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت         آه از آن مســـت که با مـردم هــوشیــار چه کــرد

ساقیا ! جام می ام ده که گمارنده ی غیب        نیــست معــلوم کـــه در پـــرده اســرار چـــه کـــرد

 

من می گفتم و شمع می سوخت، از گل های مصنوعی بازار، از عروسک های بی احساس خانه، از خانه ی سالمندان چشم براه، از پزشکان بی درد، از عالمان بی عشق، از عاشقان بی علم، از پروازهای خشن میگ و میراژ، از فقر آفریقا، از پولداران آمریکا، از درد بی درمان، از غم و غصه، از بودن و ماندن و زیستن، از زندگی از مرگ از همه چیز و همه چیز و . . . . .

من برای شمع شکوه می کردم و او گوش می کرد و می سوخت :

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع       شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع

روزوشب خوابم نمی آید به چشم غم پرست       بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع

در شب هجران مرا پروانه وصــلی فـرست        ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع

 

شب کم کم لباس ظلمت از تن بیرون می کرد در آن سپیده دم زیبا که شبنم گلهای مجنون چون اشک روان بود و هوای باطراوت و مطبوع آنجا را معطر کرده بود، آرام آرام برخاستم تا در گلستان سرخ شقایق درد دل کنم می رفتم تا از هوای مسموم و دودی شهر گله کنم از زمختی ماشین ها ناله کنم واز خشکی عاطفه ها بگویم، از این رو « من با گل ها گفتم » گلی را برویم کـج کردم تا دور از خـشونت دنیا از لــطا فــت              " عشق " بگویم ، لذا آهسته در گوشش زمزمه کردم که :

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد          نـقش هـر نغــمه که زد راه به جـایی دارد

عالم از ناله ی عـــــشاق ، مـبادا خالــی    که چه خوش آهنگ و فرحبخش هوایی دارد

پیر دردی کش ما گرچه ندارد زر و زور      خــوش عـطابخش و خـطا پـوش خدایی دارد

در این حال و هوا بودم که نقطه ای نظرم را جلب کرد، امواج فکرم را در هم پیچید، و چون تندر میخکوبم کرد، چند پرنده ی عاشق « سبکبال » می رقصیدند و لحظه ای آرام نداشتند، در میان آنان « بلایی » که حال ما را آشفته یافت با ما بنای شوخی گذاشت و آرام آرام نزدیک شد در حالی که بالهایش را گسترده بود با مهارت، رقصان و بی قرار با جه و جه اش چنین گفت :

 ای آدم!

ای که بر اَریکه ی قدرت لمیده ای ، و آوازه ی شوکتت داستان پرداز قصه گویان شده آیا تو را یارای آن است تا مثل من ، لحظه ای بال گشائی و پرواز کنی تا دراین تفریح همگامم شوی؟!

انگار انفجاری سقف غرورم را فرو ریخت، نفس در سینه ام حبس شد و سکوت غم باری وجودم را فرا گرفت، مدتی صامت وساکت به او نگاه کردم و آنگاه با صدائی گرفته و بغض آلود آهسته این طور شروع کردم :

در آن دور دورها جایی سراغ دارم که آدم هایش بال دارند و « سبکبال » و عاشق چون « پروانه » دور شمع عشق می سوزند .

پرسید : آیا همه ی آدم ها اینگونه اند ؟

گفتم : نه !

 آنجا که مأمن شکوفه های« عشق وایمان » است آنان که رخ شان با « اشک شوق» شسته شده و در دجله « خون» وضو گرفته اند و در صحرای سوزان، تشنه لب دور شمع عشق پرواز کرده اند « بال زنان» ما خواهند بود . در پیشانی « نور» دارند در قلب شان « ایمان» و در خونشان « ایثار» نوشته اند .

کارشان « عشق» دلشان « عاشق» و نامشان « عارف» است .

که :

 شیفتگان زمینی را « عاشق » و عاشقان آسمانی را « عارف » می نامند .

عشق های زمینی دو نوعند : یکی عاشق های خیابانی که با یک چشمک شروع می شود و با یک چشم به هم زدن تمام می شود( گرچه این چشم به هم زدن شاید نه ماهها که سالها طول کشد و با طلاق پایان یابد ! )

این عشق های خیابانی را نه من که" مولوی "هشت صد سال پیش چنین توصیف کرد :

عشـــــــــق ها ، کــــز پــــــــــی رنگی بـــود                 عشــــق نَــبــوَد ، عـاقــبــت ننگی بـــود

 ( لذا هر گاه من از عشق وعاشقی گفتم منظورم همان" عشق های واقعی " است . )

 بنابراین اگر از « عشق های رنگی » بگذریم ، همانگونه که قبلاً نوشته ام : من عشق های پاک و

 بی ریای زمینی را آیاتی از شعله های الهی روی زمین و زمینه ساز عشق های پاک آسمانی می دانم .

همانگونه که خدای عرفان " مولوی "عاشق " شمس " شد و  " دیوان شمس " را سرود .

یا " شهریار " پس از آنکه در دام عشقی پاک گرفتار شد ، پزشکی را رها کرد و این عشق بالهای او برای پرواز در  آسمان باغ ملکوت شد .

که :

 " عاشق " شاگرد ممتاز و سرافراز کلاس مهر و محبت است .

ولی " عارف " شاهین تیز پرواز آسمان ملکوتی مکتب عشق است .

اگر " عاشق " سرش را روی شانه پر مهر و محبت معشوق می گذارد تا در رویایی رومانتیک  خوابش ببرد

 ولی " عارف " با سجده بر سجاده عشق و با اشک شوق ، پله پله به آسمان می رود تا به ملا قات  دوست بشتابد .

هدف " مستانه ی عارف " با " مستانه ی می خوار " یکی است و هردو قصد فرار از دنیا و رسیدن به دنیای ماوراء و معنویات دارند با این تفاوت که " می خوار " با دوپـیـنگ مِــی و مغزی بیمار عارف

می شود ولی " عارف " با روحی سالم پرواز می کنند .

اینکه عرفای ما از " مـِی " می گویند می خواهند تا بیانگر حالات روحی خود بر عوام بوده باشند .

که دنیای عرفان مخزن اسرار است چرا که عارف در شناخت خدا به قله ای صعود می کند که جز خدا

 نمی بیند :

رســد آدمــی به جــایــی کــه بــه جــز خــدا نــبــیــنــد     تــو بـبـیـن کـه تـا چـه حـد اسـت مـقـام آدمـیـت

و در پایان یادتـان باشد که :

در دنیای پر شر و شور عشق و عرفان ، عارفان و عاشقان بسته های دست نخورده وسالم

" سوز دل ، اشک روان ، آه سحر و ناله شب "

 می خرند که دلی به دست آرند تا از زمین وزمینیان کنده  شوند و به افلاک و ستاره هایش هجرت کنند تا از فرش زمین تا عرش آسمان پرواز کنند ، چون آنان خوب خوب می دانند که :

" باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی "

که قطعا لازمه این کار چیزی نیست جز اینکه از  خورد و خوراک و پوشاک تا فکر و افکار و گفتارشان جز یار و " عکس رخ یار " نبینند و همه چیزشان در مسیر او باشد تا عاشقانه به سوی او رخت سفر ببندند .

نظرات 2 + ارسال نظر
مصطفی بیگی سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 11:04 ب.ظ http://zurkhanehbabaali.parsiblog.com

« یا الله ویا رحمن ویا رحیم یا مقلب القلوب ثبت قلوبنا علی دینک».
« خداوند! ای رحمان ! ای مهربان!ای دگرگون کننده دلها ! دل مرا بر دین خود ثابت وپایدار بدار.»
آمین یا رب العالمین

محمد سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 11:51 ب.ظ http://bestlove2007.blogsky.com

عالی
........_____*#######*

___*##########*

__*##############

__################

_##################_________*####*

__##################_____*##########

__##################___*#############

___#################*_###############

____#################################

______###########ســـــلام###############

_______#############################

________########زووووود بیــــــا###########

__________########################

___________#######آپـــــــم###########

____________###################

_____________#####منتظرما########

______________###############

_______________#############

________________##########

_________________########

__________________######

__________________####

__________________###

__________________#_____*#######*

یه سری هم به ما بزن خوشحال میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد