عبرت تاریخی ................



عبرت های تاریخی





کو کوزه گر ! کوزه خر ! و کوزه فروش !؟؟؟



در کـارگـه کـوزه گـری رفتم ، دوش

دیـدم دو هزار کـوزه گـویا و خـموش





هــر یک به زبان حــال مـی گفتندی

کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش



گفته اند " تاریخ" معلم انسانهاست .

" تاریخ " یعنی : زندگی گذشتگان

و " زندگی " : یعنی سُـنن محدود به زمان و مکان

گرچه " آناتول فرانس " کتاب بسیار قطور تاریخ را در این جمله خلاصه کرد که :

" مردم آمدند ، رنج بردند و مردند "

ولی واقیعیت اینکه این آمد و رفت ها و این نا گفتنی های تاریخ وقتی شنیدنی می شوند که کاشفی در راه اختراعش جان دهد ، ثروتمندی در فقر بمیرد و یا قدرتمندی از اوج قدرت در کنج عزلت بمیرد



از یک طرف:



وقتی آدم می شنود که " لویی شانزدهم " هنگام اعدام خود ، وقتی که ساطور گیوتین را دید ، خود از پیشامد روزگار قرین حیرت شد زیرا که خود او دستور داده بود که تیغه آن ماشین به جای اینکه بشکل کارد باشد بشکل مثلث باشد تا از لحاظ مکانیکی فشار و قدرت آن زیاد شود تا محکوم راحت تر جان بخشد !

یا وقتی آدم می خواند که چگونه خانواده ی " تزار " ثروتمند روسیه همه اعدام شدند .

یا چگونه " شاه ایران " از اوج قدرت در کنج عزلت در مصر می میرد.



واز طرفی دیگر:



وقتی انسان تاریخ زندگی پر رنج و محنت دانشمندان بزرگ را ورق می زند و در درخشش این اختر های تابناک و منور آسمان زندگی خیره می شود هر چه بیشتر در مفهوم ظریف زندگی دقیق می شود چرا که :

انسان وقتی می خواند که " مادام کوری " مادرمهربان لهستانی در پای دستگاه تجزیه رادیوم بچه هایش را شیر داد و مبتلا به سرطان شد .

وقتی که می فهمد که " کخ " آلمانی میکروب سل را کشف کرد ولی خود به بیماری سل مرد !

وقتی می بیند " لوی برایل " فرانسوی خودش کور بود ولی با اختراع الفبای کوران به نابینایان جهان بینیایی داد

وقتی می شنود " بتهوون" یکه تاز عرصه تاریخ موسیقی ، شنوایی نداشت ولی با همت خود به موسیقی بی جان ، جان بخشید !

وقتی یادش می آید " لاوازیه " فرانسوی واضع علم جدید شیمی زیر گیوتین جان داد

وقتی می فهمد " گالیله " زیر شکنجه های پاپ و کلیسا ، مکانیک جهان را بنیان نهاد

وقتی می بیند "مولیر" در ضمن نقش کمدی جان باخت

وقتی می خواند " کپلر " به قدری فقیر بود که بچه هایش از گرسنگی مردند ولی او با همت خود قوانین کیهانی را خلق کرد

وقتی می بیند " مارکنی" مخترع رادیو ، به جرم واهی تاثیر امواج الکتریکی بر اعصاب تهدید به قتل

می شود !

وقتی می خواند " کپرنیک " و" گوتنبرگ" آلمانی با فقر و تنگدستی جان باختند ولی یکی سیاره ها را به نظم کشید و دیگری صنعت چاپ را پایه گذاری کرد

وقتی می بیند " ادیسون " کارگر ساده ، جهانی را روشنایی بخشید

و " جیمز وات" گاو چران ِانگلیسی با دیگ بخار لکوموتیو را به حرکت واداشت

وقتی می شنود " ماکسیم گورکی " پدر ادبیات روسیه ، زمانی باربر ، شاگرد نانوا و مستخدم راه آهن بود

وقتی می گویند " موتسارت" چون هیزمی برای گرم کردن کلبه ی خود نداشت جوراب پشمی خود را دور دست خود می پیچید و می نشست ودر همان حال آهنگهای آسمانی خود را می نوشت

و " ورژاک" در اطاقی که به سردی یخ بود پشت پیانوی کهنه ای که قسمتی از کلید های آن کار نمی کرد می نشست و آثاری می آفرید که بی نظیر بود و در همان حال همان موسیقیدان بزرگ انقدر فقیر بود که پولی برای خریدن چند ورق کاغذ نداشت و آهنگ های خود را روی کاغذ پاره های فرسود ه ای که از کوچه جمع می کرد می نوشت

اینجاست که آدمی به یاد سخن " لئوپداوئر" استاد بزرگ موسیقی روسی می افتد که گفت :

برای آنکه موسیقیدان بزرگ شوید باید در خانواده ای فقیر به دنیا بیایید چون " چیز " مرموزی درون فقر وجود دارد و این " چیز " زیبا همان عاملی است که این همه احساسات و عواطف و عشق ها را به وجود می آورد .

آری :

من هنگامی که زندگی پر مشقت این منادیان علم و بیداری را می شنوم واز طرفی زندگی زیبا و راحت امروزه را که حاصل زحمات آنان است را نظاره می کنم ، در این راز می مانم که چرا مردم ، نوابغ خود را در دوره ی زندگی شان گرسنه می گذارند اما پس از مرگ ، اکتشافات ، نوشته ها و تابلو هایشان را به قیمت های گزاف می خرند !!!

اخیرا در مجله ای مطلب جالبی خواندم ، همانطور که می دانید " جمیله بو پاشا " سمبل مبارزات الجزایر بود وقتی یک هیئت دیپلماتیک ایرانی در جستجوی او سراغش را از رییس جمهور ، وزرا و وکلای الجزایر می پرسند ، هیچکس از او خبری ندارد !!! تا اینکه دوستی ، آنان را به حلبی آباد شهر راهنمایی می کند ، آنان در آنجا زنی چند شکم زاییده می بینند که سخت مشغول رختشویی است و بچه هایش دور او بازی

می کنند .

یکی رو به آن زن می کند و می پرسد :

آیا شما " جمیله بو پاشا " سمبل مبارزات الجزایر را می شناسید

وآن زن سری به آرامی تکان می دهد و می گوید : آری ، خودم هستم !!!!؟؟؟؟

واقعا در شگفتم که این چه رمز پر راز یست که چرا هنرمندان موفق صحنه ی زندگی غالبا خانه نشین

می شوند

باشد که این راز هم ، مثل دیگر اسرارحیات از رازهای خفته ی زندگی باقی بماند !!!!

که بماند

که بماند . . . . . .







قبر شاه مخلوع ایران در مصر



شاید او تاریخ را نخوانده بود تا از " عبرت های تاریخی" پند بگیرد .

لذا او خود قسمتی از " تاریخ عبرت ها " شد .

شاه ایران که بسادگی از حیف و میل اقوامش گذشت با چاپلوسی دربارش ، و " جاوید شاه " مردمش !!! روزهای زیادی در رویای قدرت به خواب رفت و وقتی بیدار شد که خود را برای مسکن و ماوایی در تبعید در مصر و مراکش و مکزیک و پاناما در بدر و سرگردان دید !!!

شاید او هرگز باور نمی کرد که سرزمین پهناوری چون ایران حتی جایی برای دفن فرمانروای چندین ساله اش نخواهد داشت !

او در آخرین سفرش همیشه از خود پرسیده بود که " نمی فهمم چرا اینطور شد !!!؟؟؟ " ( آخرین سفر شاه ، ویلیام شوکراس )



تا درودی دیگر بدرود

شهری از شهریار

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا، بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟

عمر ما ار مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟

وه که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟

آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند
درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟

بی مونس و تنها چرا ؟
تنها چرا ؟ حالا چرا